مرکّب از: سفت ’سفتن’ + گر، پسوند شغل و مبالغه، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، شخصی را گویند که مروارید و مرجان و امثال سوراخ میکند. (برهان) (انجمن آرای ناصری)
مُرَکَّب اَز: سفت ’سفتن’ + گر، پسوند شغل و مبالغه، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، شخصی را گویند که مروارید و مرجان و امثال سوراخ میکند. (برهان) (انجمن آرای ناصری)
کسی که رفو می نماید. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 6). رفاء. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). لاقط. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). همگر. آنکه رفو کند. (یادداشت مؤلف). کسی که شغلش رفو کردن جامه و پارچه است. (فرهنگ فارسی معین). آنکه جامه ها را به تار پیوند کند مرادف همگر و از این است که مجدالدین شاعر را که رفوگر بوده همگر گویند. (آنندراج) : مرا مفاخرت این بس به شاعری که چو تو نه دزد شعر نوم نه رفوگر کهنم. سوزنی. روز دولت برادر بخت است چون رفوگر پسر عم قصار. خاقانی. گر پرده دری کند دم صبح از دود دلش رفوگر آیم. خاقانی. قدرش مروقی است برین سقف لاجورد فرشش رفوگری است برین فرش باستان. خاقانی. جامۀ عرض نکویان چو درد نتوان دوخت زآنکه پیراهن گل را به رفوگر ندهند. کلیم کاشی (از آنندراج). قاری مصنفات تو بر پوشی و برک هر جا رفوگران هنرور نوشته اند. نظام قاری. شود دست تمنای وصالت رفوگر چاک چاک سینۀ دل. ابوالمعانی (از شعوری)
کسی که رفو می نماید. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 6). رفاء. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). لاقط. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). همگر. آنکه رفو کند. (یادداشت مؤلف). کسی که شغلش رفو کردن جامه و پارچه است. (فرهنگ فارسی معین). آنکه جامه ها را به تار پیوند کند مرادف همگر و از این است که مجدالدین شاعر را که رفوگر بوده همگر گویند. (آنندراج) : مرا مفاخرت این بس به شاعری که چو تو نه دزد شعر نُوم نه رفوگر کهنم. سوزنی. روز دولت برادر بخت است چون رفوگر پسر عم قصار. خاقانی. گر پرده دری کند دم صبح از دود دلش رفوگر آیم. خاقانی. قدرش مروقی است برین سقف لاجورد فرشش رفوگری است برین فرش باستان. خاقانی. جامۀ عرض نکویان چو درد نتوان دوخت زآنکه پیراهن گل را به رفوگر ندهند. کلیم کاشی (از آنندراج). قاری مصنفات تو بر پوشی و برک هر جا رفوگران هنرور نوشته اند. نظام قاری. شود دست تمنای وصالت رفوگر چاک چاک سینۀ دل. ابوالمعانی (از شعوری)
سفیدگر. آنکه با قلعی ظروف مسین را انداید و سفید کند. (از یادداشت مؤلف). صفار و قلعین گر. (ناظم الاطباء). آنکه ظروف فلزی را سفید کند. (فرهنگ فارسی معین) : یعقوب لیث پسر روی گری بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
سفیدگر. آنکه با قلعی ظروف مسین را انداید و سفید کند. (از یادداشت مؤلف). صفار و قلعین گر. (ناظم الاطباء). آنکه ظروف فلزی را سفید کند. (فرهنگ فارسی معین) : یعقوب لیث پسر روی گری بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
قفل ساز. آنکه قفل ها بسازد. (آنندراج) : بر دکان قفل گر خواهم گذشت قفلی ازبهر دکان خواهم گزید. خاقانی. وآن قفل گر که بود کلید سرای علم کردی چو حلقه بر در فرمانش التزام. خاقانی. تا دلم شد بستۀ زنجیر زلف قفل گر رو در آن در می نهم چون قفل هر شب تا سحر. سیفی (از آنندراج). و رجوع به قفل سازشود
قفل ساز. آنکه قفل ها بسازد. (آنندراج) : بر دکان قفل گر خواهم گذشت قفلی ازبهر دکان خواهم گزید. خاقانی. وآن قفل گر که بود کلید سرای علم کردی چو حلقه بر در فرمانش التزام. خاقانی. تا دلم شد بستۀ زنجیر زلف قفل گر رو در آن در می نهم چون قفل هر شب تا سحر. سیفی (از آنندراج). و رجوع به قفل سازشود
قابل پرستش معبود: گذر کردم زآب و شکر گفتم بسجده پیش یزدان گرو گر. (لبیبی) توضیح در این مورد بعضی فرهنگها بمعنی قاهر و قادر و غالب (صفات خدا) و برخی دیگر بمعنی مراد بخش نوشته اند (برهان) و صحیح نمی نماید، خدای تعالی (و آن بجای ترکیب توصیفی یزدان گرو گر یا خدای گرو گر است: فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گرو گر ک (ناصر خسرو)
قابل پرستش معبود: گذر کردم زآب و شکر گفتم بسجده پیش یزدان گرو گر. (لبیبی) توضیح در این مورد بعضی فرهنگها بمعنی قاهر و قادر و غالب (صفات خدا) و برخی دیگر بمعنی مراد بخش نوشته اند (برهان) و صحیح نمی نماید، خدای تعالی (و آن بجای ترکیب توصیفی یزدان گرو گر یا خدای گرو گر است: فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گرو گر ک (ناصر خسرو)